loading...

خاطرات یک شلخته

Content extracted from http://khaterat-shelakhte.blog.ir/rss/?1739518804

بازدید : 158
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 0:42
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات یک شلخته

سه سال پیش وقتی برای اولین بار پا توی شرکت گذاشتم من بودم و یه هدف و یه مسیر روشن میدونستم میخوام چیکار کنم اون روزا برام اینجا پر نور بود یه موتور محرک بدجور روشن داشتم ....

با خودم گفتم میام کار میکنم و همزمان برای آیلتس میخونم و یکمی‌پول جمع میشه و بقیه رو هم از ابوی گرام میگیرم و بعدش د برو که رفتی...

ولی نرفتم اینجوری نبود که نتونم برم....نخواستم که برم فکر میکنم دعای مامانم بود که نشه اخه دوست نداشت، اومدم اینجا و عاشق مردی شدم که در معدود مواقعی که راجع به ازدواج فکر میکردم اصلا شبیه اون تصوری نبود که داشتم منظورم ظاهر نیستا (چشمام کف پاش ماشالله پنجه آفتاب والا مقام )منظورم گرایش فکریشه من اصلا اهل ازدواج نبودم یعنی درواقع اصلا به فکرش نبودم ولی شد... دست منم نبودا انگار که خود تقدیر نوشته باشه . یهو به خودم اومدم دیدم شب و روزم داره به آرزوی این مرد میگذره و شبا دعا میکنم که خدا این مردو به من بده frown

از همه چیز دست برداشتم حتی توی اون روزا برای ارشد رشته مورد علاقه ام شهر اصفهان دراومدم ولی گریه کردم و نرفتم اومدم آزاد همون رشته رو شهر خودمون خوندم.....من موندم .. پای تمام خواستنم موندم...... و بالاخره یه روز اومد با هزار من و من بهم گفت باهم اشنا بشیم (اون موقع من فکر می‌کردم عاشق همکارمه و میخواد من کمکش کنم) منم که تا اون لحظه خلاف سنگینم جزوه دادن به هکلاسیام بود، با اینکه خیلی برام سخت بود گفتم نمیتونم بدون اطلاع خانواده ام اینکارو بکنم حتی اماده بودم اگه منظورش دوستیه یه مشت حواله فکش کنم و همه چیزو رها کنم ولی خب نبود ..... منظورش دوستی نبود، گفت اگه رسمی‌بشه و توی اداره پخش بشه اونوقت اگه با هم جور در نیایم سخت میشه جدا شدن برای هردومون و خب درست هم میگفت.... یه هفته حرف زدیم و از همون اولم شروع کردیم دعوا کردن نمیدونم چه اصراری به ادامه داشتیم که با تمام تفاوتا بازم رها نکردیم indecisionو در ادامه مشاوره پیش از ازدواج رفتیم و بعد من به مامانم گفتم به صورت رسمی‌( laughالبته من همون روز دوم به مامانم گفته بودم ولی خب والا مقام که نمیدونست من گفتم پس میشه یه هفته) و بعد مخالفتا با فهمیدن یه موضوعی شروع شد و من با همه جنگیدم حتی مامان و بابام که راضی نبودن به این رسیدن ووووو بالاخره شد....

و تازه این شروع تمام سختی‌هامون بود ما اصلا تفاهم نداشتیم و بدترین روزامون رو میگذروندیم و یجورایی علاقه مونو گرد خاکه گرفته بود البته تقصیری هم نداشتیم من یه دختر یکی یدونه‌ی مغرور ، که همیشه همه هوامو داشتن و از گل نازک تر نشنیده بودم و از همه مهمتر هیچوقت توی خونه کار نکرده و خب زورم میومد کاری برای کسی انجام بدم. البته بلد هم نبودم

و والامقام یه تک پسر مغروووووووور و لجباز و پرمدعای قلدر بود devil laughکه همیشه همه به حرفاش گوش کرده بودن و همه بهش رسیدگی میکردن و البته‌ی اتفاق تو زندگیش باعث شده بود سختگیرتر از حالت معمول باشه

حالا ما دوتا اعجوبه قرن باهم ازدواج کردیم و شروع فاجعه همینجا بود .... ما باهم جنگیدیم و دعوا کردیم و دعوا کردیم و دعوا کردیم و همدیگه رو کشتیم و این وسط مامان طفلیمو پیر کردیم

رفتیم پیش مشاور و بازم لجبازی کردیم باهم و همدیگه رو مقصر دونستیم ....اما یه روز فهمیدیم که زندگی این نیست . از اون روز هردومون با اینکه بچه نبودیم ولی بالغ شدیم

دعوا کردیم ولی دشمنی نه،وظایفمونو انجام دادیم و فهمیدیم زندگی ما یه ماشینه که ما دوتا چرخاشیم اگه باهم نچرخیم ماشین میمونه و میپوسه

حالا من فرق کردم ...خیلی فرق کردم دیگه اون دختر بی فکر و سر به هوا نیستم ، این یه قسمتی از تکامل من بود بابت این پوست انداختن درد کشیدم و تلاش کردم

من و والا مقام با همه‌ی تفاوتای خیلی خیلی خیلی زیادی که باهم داریم تلاش کردیم یه زندگی ساختیم که با همه کمبودا توش شادیم قرار نبود که شبیه هم باشیم قرار نبود که ایده آل باشیم قرار بود که عاشق باشیم

زندگی خوب به وجود نمیاد زندگی خوب ساخته میشه

حالا من اینجام و با دوسال پیشم خیلی فرق دارم گاهی نا امیدم ، گاهی روزمرگی خفم میکنه ، گاهی غر میزنم و خسته میشم ولی خوشحالم که‌ی چیزی ساختم که حاصل تلاش و کارگروهیه من و اقای والامقامه

من شاید زندگی کاری موفقی نداشته باشم و از تنبلی زیاد خودم به چیزی نرسیده باشم که خب این ناامیدم میکنه ولی درعوض چیزی دارم که ادمای کمی‌بهش میرسن

حالا منه شلخته‌ی زیادی نامرتبی که خیلی فرق دارم با نسخه خودم در گذشته‌ی بدون والا مقام با تلاش خودم یه زندگی ساختم.......... laugh wink

بازدید : 288
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 0:42
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات یک شلخته

بالاخره موفق شدم در یک روز بارونی آش بخورم

دیشب رفتم خونمون و به مامان سفارش آش دادم خیلی بهم چسبید یادم رفته بود وقتی میای خونه و مامان غذای مورد علاقه تو رو میپزه چه حسی داره دلم تنگ شده برای خودم تو خونه‌ی پدری این از بدترین نوع دلتنگیاست اخه برطرف نمیشه چون تو دیگه اون ادم سابق نیستی

ظاهر قضیه اینه که از خونه و اتاقی که کلی باهاش خاطره داری میری و یه زندگی شاد میسازی ولی باطنش.....امان از باطنش

باطن قضیه اینه که تو دیگه دختر کوچولوی مامان وبابات نیستی و نمیتونی وقتی دلت گرفت بری پیش مامانت بزنی زیر گریه ؛ نه که نشه‌ها ولی خب ادم دلش نمیاد چون نگران میشن و فکر میکنن حتما تو زندگیت مشکل داری

من زیاد میرم خونمون ولی دلتنگیم برطرف که نمیشه هیچ ، بیشترم میشه وقتی میرم تو اتاقم دلم میگیره بغض میکنم بعضی وقتا واقعا دلم میخواد برگردم خونه و بشم همون ادم سابق نه که مشکلی باشه که نشه برطرفش کرد، نه ........

فقط دلم میخواد دختر لوس مامان و بابام بشم باز.......

قرار بود کمدی بشه ولی نمی‌دونم چرا تراژدی شد.......

.

.

.

یک عدد حدیث با دلتنگی برطرف نشونده.......

بازدید : 149
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 0:42
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات یک شلخته

عرضم به حضور منورتون که امروز اینجا بارونه ما جنوبیا همچین بگی نگی برف ندیده ایم و ته کِیفمون اینه که بارون بیاد بریم زیر بارون موش آب کشیده بشیم (تاااااااازه اگه بارون اسیدی نباشه frown) بعدم با دست و پای یخ زده بریم بچسبیم به بخاری البته اگه روشن باشه اخه اینجا اونقدری سرد نیست که همیشه بخاری روشن کنیم , بعدشم یه آش مامان پز دبش بخوریم اما خب من که خونه بابام نیستم پس نتیجتاً مجبوریم پیتزای دیشبو بخوریم sad

پنجره‌ی اتاق کارو باز کردیم که بوی بارون بیاد توی اتاق و حض ببریم از این رحمت خدا

من عاشق بارونم........ ( البته بعد از والا مقام ،اینم بگم که خدایی نکرده شاکی نشه!!!!!!! )

مهربون باشیم مثل بارون heart

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 25
  • بازدید کلی : 1442
  • کدهای اختصاصی